کتاب حاضر، دربردارنده داستانهایی به هم پیوسته با موضوع طنزآمیز است. عنوان داستانها عبارتاند از: «راز»، «خواستگاری»، «کارت اضافی»، «پلاک دوازده به علاوة یک»، «بفرمایید حلیم»، «بوی عیدی»، «معتاد»، «کیش و مات» و… فضای داستان سرتاسر ماجراهای خندهدار و حیرتآور استاین بار قصه ی طنز و نمکین از زبان یک طفل بجنوردی که برادر عزیزش قرار است برود جبهه! آبنبات هل دار!چه خاطراتی که از روزگار جنگ در این سرزمین باقی نمانده و هر کسی می داند که آن روزها فقط روزهای جنگ و گلوله نبودند. درون مرزهای ایمنی که عده ای جان خود را بر سر حفظ تمامیت و امنیت آن می نهادند، مردمی شریف و صبور روزگار می گذراندند و اکنون مهرداد صدقی با زبان طنز و کلک، ماجراهای مفرحی از آن روزگاران برای مردم امروز تعریف می کند.داستان را محسن که ته تغاری یک خانواده ی پنج نفره است روایت می کند و فضای داستان در یکی از محله های قدیمی بجنورد، در سایه سار محبت مادربزرگی پیر و فرتوت اتفاق می افتد. محسن است و بازیگوشی و ماجراجویی که این نوستالژی دهه شصتی را با کارهای شیطنت آمیزش پر از خنده و شادی می کند.
مولف
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
این بار قصه ی طنز و نمکین از زبان یک طفل بجنوردی که برادر عزیزش قرار است برود جبهه! آبنبات هل دار!
چه خاطراتی که از روزگار جنگ در این سرزمین باقی نمانده و هر کسی می داند که آن روزها فقط روزهای جنگ و گلوله نبودند. درون مرزهای ایمنی که عده ای جان خود را بر سر حفظ تمامیت و امنیت آن می نهادند، مردمی شریف و صبور روزگار می گذراندند و اکنون مهرداد صدقی با زبان طنز و کلک، ماجراهای مفرحی از آن روزگاران برای مردم امروز تعریف می کند.
داستان را محسن که ته تغاری یک خانواده ی پنج نفره است روایت می کند و فضای داستان در یکی از محله های قدیمی بجنورد، در سایه سار محبت مادربزرگی پیر و فرتوت اتفاق می افتد. محسن است و بازیگوشی و ماجراجویی که این نوستالژی دهه شصتی را با کارهای شیطنت آمیزش پر از خنده و شادی می کند.
نویسنده به خوبی نشان می دهد که حتی در دل جنگ و اضطراب آن سال ها، عده ی زیادی از مردم با صبوری، سرگرمی های خودشان را ایجاد می کردند و زندگی مفرح و پر ماجرایی داشتند. این سرگرمی ها نیاز نبود خیلی پیچیده باشد و دل ها با ساده ترین تفریح، نظیر اولین سینما رفتن، دیدن برنامه ها برای اولین بار از قاب یک تلویزیون رنگی و خوراکی های خوشمزه و جدید شاد می شد. محسن بازیگوش قصه از هر کار کوچکی ماجرایی در می آورد و از رفتن به مدرسه گرفته تا پخش کردن کارت های عروسی و بردن آش نذری، هر جا که بتواند آتش می سوزاند و خنده را به لب مخاطب کتاب می آورد.
بریدهای از کتاب آبنبات هلدار
بیبی قشقرقی به راه انداخت که بیا و ببین. با این حرفها که «شما منِ آدم حساب نِمکنین.» و «من آرزوی دیدن عروسی نوهمِ باید به گور ببرم.» و «منِ بگو که یک بسته روشورِ امروز تو حموم تموم کردم.» و ... خلاصه، از آنجا که ماندنِ من هم بهتنهایی صلاح نبود، همه به سمت خانۀ عروس راه افتادیم. البته همه که نه. عمو جواد و زنعمو هاجر نیامدند؛ چون توی مشهد زندگی میکردند و عمویم نتوانسته بود مرخصی بگیرد. عمه بتول هم برای دلیل نیامدنش گلایه کرده بود چرا فرد دیگری را که او میپسندد برای محمد نمیگیریم؛ اما مسئله این بود که او اصلاً هیچکس را نمیپسندید و فقط دنبال بهانه بود تا بهانه بگیرد! مامان میگفت عمه بتول، وقتی جوان و مهربان بوده، یک نفر را میخواسته و او هم عمه بتول را؛ ولی یکدفعه، با اینکه عمه بتول هنوز هم او را میخواسته، او دیگر عمهام را نخواسته و از آنموقع اخلاق عمه بتول سگ شده! طفلکی، با اینکه چهل سالش شده بود، هنوز عروسی نکرده بود و میگفت: «مردا آدم نیستن.» یک بار از او پرسیدم: «یعنی منم عمه؟» و عمه جواب داد: «تا بچهای خوبی؛ ولی بزرگ که بشی تو یَم یک خری مِشی مثل بقیه!»
دیدگاه خود را بنویسید