"تنور" و داستان های دیگر، اثری است به قلم "هوشنگ مرادی کرمانی"، که مجموعه ی جذاب دیگری را به قلم این نویسنده ی توانا و دوست داشتنی به خوانندگان عرضه می کند. علاوه بر داستان "تنور" که عنوان کتاب از روی آن انتخاب شده است، داستان های "قارقار کلاغ"، "بوی پلو"، "اسماعیل شجاع"، "شیر"، "رضایت نامه"، "جنگل"، "نقاشی"، "حمام"، "چکمه"، "انجیر بهاری"، "چهچه بلبل"، "عکس عروس"، "سنگ روی سنگ"، "سنگ اول" و "سنگ های من" از دیگر داستان های این مجموعه هستند که داستان برخی از آن ها، زمینه ی ساخت فیلم های سینمایی شده است.
مولف
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
در میان آثار داستانی معروفی که به اثر سینمایی و تلویزیونی تبدیل شده اند، "هوشنگ مرادی کرمانی" با اثر "قصه های مجید" خود در ذهن و خاطره ی میلیون ها کودک و بزرگسال ایرانی نقش بسته است؛ اما در همین مجموعه ی "تنور" نیز داستان هایی دیده می شوند که فیلمسازان را به نوشتن فیلم نامه ای بر اساس قصه های "هوشنگ مرادی کرمانی" ترغیب نموده اند. از جمله ی این داستان ها می توان به قصه ی "شیر"، "تنور" و "چکمه" اشاره کرد که در فواصل زمانی مختلف، توجه کارگردانان سینمایی را به خود جلب کرده است.
یکی از موارد ویژه ای که همواره در آثار "هوشنگ مرادی کرمانی" به چشم می خورد، فضای ساده و صمیمانه ای است که خلق و خوی کودکان و نوجوانان قصه در آن نمود پیدا می کند و داستان های مجموعه ی "تنور" نیز، از این قاعده ی فضاسازی ساده و صمیمی مستثنا نیستند. داستان ها اکثرا به اتفاقات روستا و ماجراهایی که بچه ها در آنجا رقم می زنند پرداخته و یک مجموعه ی خواندنی دیگر از "هوشنگ مرادی کرمانی" را در اختیار مخاطب قرار می دهد.
قسمت هایی از کتاب تنور
تازه راه افتاده بودم. دست به درودیوار می گرفتم و تاتی تاتی می کردم. هی زمین می خوردم و هی پا می شدم که «ماه بی بی زن عبدالرسول» نگاهی به قد و بالایم کرد، چشم هایش پر از اشک شد و گفت: شیر من سبک بوده که به این زودی راه افتادی. بچه های خودم هم خیلی زود راه افتادند. کاش مادرت زنده بود و می دید. بعد از ماه بی بی اکبری مادر اکبر» آمد خانه مان. داشتم با اکبر بازی می کردم. شوخی شوخی لگدی زد زیر من. بدجوری دردم گرفت. من هم گازش گرفتم. هم چین گازش گرفتم که صدای جیغش تا هفت خانه رفت. بازویش را گاز گرفته بودم. مادرش جای گازم را نگاه کرد. رد دندان های تیزم را، که توی پوست و گوشت فرورفته بود، دید. اوقاتش تلخ شد و گفت: شیر مرا خوردی که دندان هایت به این تیزی و سفتی شده. شیرم قوت داشت. کاش بهت شیر نداده بودم. حالا می خواهی دندان هایت را با قیچی دانه دانه بکنم؟ دست برد قیچی را بردارد تا دندان هایم را بکند. ترسیدم و زدم زیر گریه. دلش به رحم آمد و گفت: آخر آدم برادر خودش را گاز می گیرد؟ شما باهم برادر شیری هستید. کم کم که پایم توی کوچه ها باز شد و بدو بدو کردم و از درودیوار بالا رفتم، زن های آبادی از سر چینه باغ ها سرک کشیدند یا از پنجره خانه شان با چشم های غمگین نگاهم کردند و خاطره شیر دادن مرا به یاد آوردند. توی هر کوچه چند تا مادر داشتم. مادرها که لب رودخانه با سرچشمه جمع می شدند تا چشمشان به من می افتاد حرف ها و گرفتاری ها و گله و قصه های خودشان را ول می کردند و از وضع و حال و گذشته من برای هم حرف می زدند و ظرف و رخت می شستند. شیر مرا توی این آبادی بیشتر از همه خورده. همسایه بودیم. شب و نصف شب شیرش می دادم. زهرا را تازه به دنیا آورده بودم. بچه ام از همان بچگی کم غذا بود. دو تا مک که می خورد می خوابید. عوضش این، ماشاءالله هزار ماشاءالله وقتی سینه ام را می گرفت ول نمی کرد تا خوب خالی می شدند. نوش جانش، خدا شیر مرا قسمت این کرده بود. خدا نصیب هیچ کس نکند. مادرش که نمی خواست در هفده هجده سالگی از دار دنیا برود و بچه اش را بی مادر بگذارد. فضل الله، پدرش این بچه را بغل می کرد و توآبادی می گشت، جلوی هر زنی را که بچه شیری داشت می گرفت و می گفت: «به این شیر بده.
دیدگاه خود را بنویسید