جام جهانی در جوادیه

داوود امیریان / نشر قدیانی

از {{model.count}}
180,000
153,000 تومان
15%
محصول مورد نظر موجود نمی‌باشد.
تعداد
نوع
  • {{value}}
موجودی: {{ (1 > 2147483646) ? "نامحدود" : (model.stock || 1) }} عدد
کمی صبر کنید...

"جام جهانی در جوادیه" اثری است از "داوود امیریان" نویسنده ی صاحب نام ایرانی که جوایز متعددی را برای داستان های مختلفش به دست آورده است. یکی از معروف ترین رمان های "داوود امیریان"، "جام جهانی در جوادیه" است که برای گروه سنی نوجوان به نگارش درآمده است. داستان درباره ی دو نوجوان در جوادیه ی تهران است که در تعطیلات تابستانی به دنبال زمین بازی برای تفریح و فوتبال می گردند. آنان در این بین، به طور اتفاقی با "الکس" که فرزند سفیر کانادا در تهران است آشنا می شوند و "سیاوش" که شخصیت اصلی داستان است، به "الکس" فارسی یاد می دهد.

مولف
داوود امیریان
ناشر
قدیانی
موضوع
رمان نوجوانان
شابک
9789644177507
تعداد صفحه
272 صفحه
قطع و جلد
رقعی شمیز
زبان کتاب
فارسی
سال و نوبت چاپ
1401 || چاپ هجدهم

بعد از اینکه "الکس" متوجه می شود "سیاوش" پیگیر برگزاری یک مسابقه ی محلی فوتبال است، با فرزندان کارمندانی که در سفارت کانادا مشغول به کار هستند صحبت می کند تا آن ها هم در این مسابقات شرکت کنند. ولی این تازه شروع کار است با پیچیدن خبر مسابقه، تیم هایی از برزیل، چین، آرژانتین، ژاپن، سوییس، ابتالیا ، اسپانیا و... هم پا به میدان می گذارند. بچه های کوچه مروی که عرب هستند و بچه های کارگر اهل افغانستان نیز در این مسابقه شرکت می کنند و به این ترتیب "جام جهانی در جوادیه" شکل می گیرد.
نوشتار کتاب "جام جهانی در جوادیه" بسیار ساده و صمیمی بوده و دل مشغولی و تفریحات چند نوجوان ساده دل را به خوبی به تصویر می کشد. کتاب از طریق جام دوستی و عملکرد بی آلایش این نوجوانان، پیام صلحی را ابراز داشته که زمینه ی اصلی داستان را شکل می دهد. "داوود امیریان" سعی کرده تا شخصیت پردازی و ساختار داستان را تا حد امکان نزدیک به فرهنگ ایرانی خلق کند و با فضایی مفرح، داستانی آموزنده را به خوانندگان منتقل نماید.

قسمت هایی از کتاب جام جهانی در جوادیه 

 حالا همه ی اهل محل به سیاوش توجه می کردند. هرجا می رفت، در صف نان و مغازه و لبنیاتی، او را با انگشت به هم نشان می دادند و پچ پچ می کردند و سر تکان می دادند. سیاوش کم کم داشت از این وضعیت کلافه می شد. غروب بود، سیاوش و دوستانش در پارک گل بهار جلسه داشتند. همه نشسته بودند و چشم به دهان سیاوش دوخته بودند. سیاوش سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستش را توی موهای سرش فرو برده بود. یوسف گفت: "چی شده سیاوش! از چی می ترسی؟" سیاوش سر بلند کرد و گفت: "قضیه حسابی جدی شده. من اصلا فکرش را نمی کردم این طوری بشود." محمدعلی دستی به موهای ژل زده اش کشید، تار موهای جلوی سرش را دور انگشت پیچ داد و خنده خنده گفت: "ناراحت نشو سیاوش، اما از قدیم گفته اند یک دیوانه سنگی تو چاه می اندازد و صد تا آدم عاقل را سر کار می گذارد!" بابک به محمدعلی توپید: "معلومه چی می گویی؟ یعنی سیاوش دیوانه است؟"

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...