این مجموعه داستان مصطفی مستور را باید ادامه ی منطقی ذهنیتی دانست که او در دو کتاب «چند روایت معتبر» و «استخوان خوک و دست های جذامی» اجرا کرده بود. مجموعه ی «حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه» از شش داستان کوتاه تشکیل شده است که از لحاظ فرم روایی و جهانی که مستور تلاش در باورپذیر کردن آن دارد به هم نزدیک هستند. در این داستان ها ما اغلب با مولفه هایی روبه رو هستیم که در آن ها همنشینی نوعی خوانش متافیزیکی با روابط ساده و روزمره ی انسانی- اجتماعی محور اصلی داستان ها را تشکیل می دهند.
مولف
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
این مجموعه داستان مصطفی مستور را باید ادامه ی منطقی ذهنیتی دانست که او در دو کتاب «چند روایت معتبر» و «استخوان خوک و دست های جذامی» اجرا کرده بود. مجموعه ی «حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه» از شش داستان کوتاه تشکیل شده است که از لحاظ فرم روایی و جهانی که مستور تلاش در باورپذیر کردن آن دارد به هم نزدیک هستند. در این داستان ها ما اغلب با مولفه هایی روبه رو هستیم که در آن ها همنشینی نوعی خوانش متافیزیکی با روابط ساده و روزمره ی انسانی- اجتماعی محور اصلی داستان ها را تشکیل می دهند. در این مولفه ها عناصر تکرار شونده ای مانند سکون سنگین زمان، توجه به جزئیات بی اهمیت و تبدیل شدن یک ماجرا به پرتره ای از ناکامی های هستی شناسانه ی خوانش. داستان ها را کمی «خاص» می کند. مصطفی مستور در اعم داستان های این کتاب کوشیده تا با مکث پیرامون یک رابطه ی خوشایند، شیطنت آمیز و یا تلخ انسانی زوایایی را روشن کند که زندگی ازهم گسیخته ی آدم هایش را موجب شده است.
قسمت هایی از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
دیشب توی پله های خونه لیز خوردم. بس که تند تند می رفتم بالا. زانوم زخمی شد. قوزک پام خراش برداشت. مادرم گفت:((حواست کجاست، دختر؟)) شب، قبل از خواب توی رختخواب مثل بچه ها بغض کردم و تا دیر وقت گریه کردم. به خاطر زانوم نبود. به خاطر قوزک پام نبود. تسمه کفشم پاره شده بود.
داشت شروع می شد که خفه اش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمی خواستم کلام تمام شود. نمی خواستم جمله معنا پیدا کند. نیمه شب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت می آمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمی دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه ی دندانه ی سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که می ترسیدم. دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب می لرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دست هام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه می شد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.
دیدگاه خود را بنویسید