خانه ی لهستانی ها

مرجان شیرمحمدی / نشر چشمه

از {{model.count}}
220,000
204,000 تومان
8%
محصول مورد نظر موجود نمی‌باشد.
تعداد
نوع
  • {{value}}
موجودی: {{ (2 > 2147483646) ? "نامحدود" : (model.stock || 2) }} عدد
کمی صبر کنید...

مرجان شیر محمدی هم بازیگر است هم نویسنده و هم همسر کارگردان و فیلمنامه نویس معروف ایران بهروز افخمی است. وی سال 1352 به دنیا آمده و برای اولین کتاب خود توانست برنده جایزه کتاب سال بنیاد گلشیری شود.این کتاب از زبان پسری 10 ساله روایت می شود که در سال های فبل از انقلاب در خانه ای که قبلا سکونت گاه لهستانی ها بوده، به همراه مادر و مادر بزرگش زندگی می کند. با توجه به داستان به نظر می رسد که این خانه در یکی از محله های جنوب تهران واقع شده است.شخصیت های داستان از همان ابتدا به طور کامل توصیف می شوند و خواننده با پیچیدگی خاصی رو به رو نیست چنانکه خود نویسنه می گوید: راستش به کار بردن تکنیک های پیچیده در داستان یا ادا درآوردن در نثر را نه می پسندم، نه می فهمم. به هر حال این شیوه من برای داستان گویی است. فکر می کنم در داستان گویی، اصل خود داستان است و چیزهای دیگری اگر بخواهد به آن علاوه شود شهیدش می کند. اصل همان داستانی است که باید تعریف شود به شیوه سالم، شیوا و درستش.این کتاب به همّت انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.

مولف
مرجان شیرمحمدی
ناشر
چشمه
موضوع
داستان فارسی
شابک
9786002297426
تعداد صفحه
209 صفحه
قطع و جلد
رقعی شومیز
سال و نوبت چاپ
1401 || چاپ هفدهم
زبان کتاب
فارسی

قسمت هایی از کتاب خانه ی لهستانی ها 

 همه ی مستاجرهای خانه ای که ما توش زندگی می کردیم مثل ما ندار بودند، ولی دست کم بیشترشان یک مرد داشتند. توی آن خانه مادر من بود که شوهر نداشت و خاله پری. مادام و نصیبه خانم و بانو هم که پیر بودند. بقیه ی زن ها شوهر داشتند، یعنی بهجت خانم، ثروت خانم که برعکس اسمش فقیر بود و مریم خانم مادر مسعود و محمد که ما بهش می گفتیم ممل و عزت خانم که برعکس اسمش عزتی نداشت و مدام از شوهرش کتک می خورد. و همدم خانم. همدم خانم هم از شوهرش کتک می خورد ...

 بعد یک دفعه متوجه چیزی شدم. چیزی که تا آن روز نفهمیده بودم. این که چطور آرامش ما به زندگی آدمی بند بود که حتی یک بار هم ندیده بودیم. یک پیرمرد زهوار دررفته که با مرگش حسابی حال همه ی ما را جا آورد. یک دفعه دلم برای خنده های دلشاد خانم تنگ شد. روزهایی که می آمد وسط حیاط می نشست و همسایه ها دوره اش می کردند و دلشاد خانم با آن لباس های گل دار و موهای قرمزش خنده های از ته دلش را نثار ما می کرد و ما حالیمان نبود که خوشبختی یعنی این.

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

محصولات مرتبط