ز نظر بسیاری، این کتاب بزرگترین رمانی ست که درباره ی جنگ نوشته شده است. کتاب "در غرب خبری نیست" شاهکار اریش ماریا رمارک درباره ی تجربه ی آلمان در طول جنگ جهانی اول است.«من جوان هستم، من بیست ساله هستم؛ با این حال من از زندگی چیزی جز ناامیدی، مرگ، ترس و سطحی نگری پر ا غم و اندوه نمی دانم...»این وصیت نامه «پل باومر» است که در جنگ جهانی اول با همکلاسی های خود برای حضور در ارتش آلمان ثبت نام می کند. آنها با شور و شوق جوانی به سرباز تبدیل می شوند آماده ی جنگیدن، اما دنیای وظیفه، فرهنگ و پیشرفت، که به آنها آموزش داده شده بود، در زیر اولین بمباران در سنگرها شکسته شده و قطعه قطعه می شود.طی سال ها وحشتی که با پوست و گوشت حس می شود، پل به یک اعتقاد واحد پایبند است: مبارزه با اصل نفرت که سبب می شود جوانانی از یک نسل با لباس های متفاوت، به طور معناداری در برابر هم قرار بگیرند و دست به کشتن یکدیگر بزنند
مولف
مترجم
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
The New York Times Book Review درباره ی اریش ماریا رمارک نویسنده ی این کتاب نوشته است:
"جهان با وجود اریش ماریا رمارک نویسنده ی بزرگی در خود دارد. او یک نویسنده ی درجه یک است، مردی که می تواند زبانش را به خواست خود به کار گیرد. خواه از انسان ها و خواه از طبیعت بی جان بنویسد، نوشته ی او حساس، محکم و مطمئن است. ”
قسمت هایی از کتاب در غرب خبری نیست
آن روز، روح هیچ یک از ما خبردار نبود که به چه راهی قدم می گذاریم. فقیر و بیچاره ها از بقیه داناتر بودند. آن ها خوب می دانستند که جنگ جز بدبختی عاقبت دیگری ندارد و مزه ی بدبختی را هم که حسابی چشیده بودند، اما پولدارها سرشان به کار و کیف خودشان گرم بود. راستش همین پولدارها اگر کمی فکر می کردند، می فهمیدند که جنگ روی زندگی آن ها بیشتر اثر می گذارد. کات چینسکی عقیده داشت که بی خبری این عده نتیجه ی تربیت آن هاست که ابله بارشان آورده است، بگذریم.
زمانی که آن ها هنوز داشتند می نوشتند و جمله می ساختند، ما خون و مرگ می دیدیم. زمانی که آن ها هنوز با صدای رسا نصیحت می کردند که خدمت به وطن بزرگ ترین خدمت هاست، ما خوب فهمیده بودیم که خوف مرگ از آن هم بزرگ تر است. با وجود این، نه تمرد کردیم و نه فراری شدیم و نه ترسیدیم. گفتن این اصطلاحات برای آن ها چقدر ساده و آسان بود. ما هم به اندازه ی آن ها وطنمان را دوست داشتیم. ما جانمان را کف دست گذاشتیم و به آب و آتش زدیم، اما توانستیم خوب را هم از بد تشخیص بدهیم. بله، یک دفعه چشم هامان بینا شد و همه چیز را دیدیم. دیدیم که از دنیای آن ها دیگر چیزی باقی نمانده و دیدیم که به طور ترسناکی، یکه و تنها هستیم و یکه و تنها باید گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم.
دیدگاه خود را بنویسید