کتاب رویای یک دیوانه نوشتهٔ نادین مونفیس و ترجمهٔ فرزانه مهری است. گروه انتشاراتی ققنوس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان حاوی قصهای تخیلی و بر گرفته از زندگی یک پستچی است. فردینان شُوال، معروف به «پستچی شوال»، در قرن نوزدهم به دنیا آمد. او دیوانهای نابغه بود! کتاب رویای یک دیوانه که در ۲۲ فصل نوشته شده، دربارهٔ اوست؛ یک پستچی که ۳۳ سال از زندگی خود را وقف ساختن یک کاخ کرد. همعصرانش او را دیوانه پنداشتند، اما بعدها توجه سوررئالیستها را جلب کرد و بهعنایت «آندره مالرو» اثرش بهعنوان بنایی تاریخی ثبت شد. این پستچی مردی بود ریزنقش با صورتی نحیف و لاغر که سبیلی پرپشت و مشکی آن را میآراست، اما چشمان عمیق و نافذش تأثیرگذار بود.رمان نادین مونفیس از زبان خودِ «پستچی شوال» روایت شده است.
مولف
مترجم
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
بخشهایی از کتاب رویای یک دیوانه
«هنگام ساختن کاخم، بر فراز دنیا و ابرها پرواز میکردم. سوزش دستانم را بر اثر کار با آهک حس نمیکردم. نه سرمای شب را میفهمیدم و نه گرمای گاهی خفهکننده تابستان را. تمام وجودم سرشار از سرخوشی بود. هر جانور، هر گیاهی که از دل سنگ بیرون میآمد، یک تولد بود. حضوری که همنشینم میشد و مرا بیش ازپیش از دردهایم دور میکرد. گاهی اوقات، دست از کار میکشیدم تا از چیزی که خلق کرده بودم حظ ببرم، مانند کودکی که بازی میکند و از اینکه توانسته آجرهای چوبیاش را روی هم بچیند شادمان میشود. لحظاتی پیش میآمد که چشمانم دیگر چیزی نمیدید، بس که به مواد و مصالح خیره شده بودم. آن وقت به تماشای نخلهایی مینشستم که مرا فرا گرفته بود. و همچنین درختان زیتون، انجیر تیغدار هندی، آلوئهورا و ... تجملات پرمنزلت طبیعت که به کاخم جلوه خاصی میداد. همیشه مطالعه کردن را دوست داشتم. بهویژه خواندن کتابهایی درباره مکانهای عجیب وغریب. مرا به رؤیابافی میکشاند! مجله منظر تماشایی را توزیع میکردم، مجلهای درباره معماریهای مکانهای دوردست. در آن مطالبی از تاریخ، طبیعت و مذاهب وجود داشت. بدون شک به تخیلات من بال و پر داد و باعث شد در کاخم نشانههایی از سویس، هندوستان، شرق و حتی چین به چشم بخورد! تلفیقی از سبکهای تمام کشورها و تمام دورانها. چون نمیتوانستم در واقعیت سفر کنم، از این صفحه به آن صفحه به گشت وگذار میپرداختم، در تصویری که همچون جزیرهای وحشی بود پیاده میشدم، سپس سوار بر زورق آبیرنگ کلمات میشدم، میان ویرگولها پارو میزدم تا مرا به فراسوی رؤیاها ببرند. وقتیبچه بودم، مادرم به من میگفت زیباترین سفرها آنهاییاند که در تختخواب داریم. هنوز صدایش را میشنوم: «به ماه نگاه کن، بعد چشمانت را ببند.» شاید رؤیاهایم از او نشئت گرفتهاند. سالها تصور میکردم که مردم پس از مرگ به ستاره جدیدی در آسمان تبدیل میشوند. و مادرم از آن بالا قصههایی برایم زمزمه میکند تا کودک کوچک درونم را فراموش نکنم. کودکی که از همان زمان جیبهایش را پر از سنگریزه میکرد. سپس، یک روز متوجه شدم که قصههایی میبافیم تا بدبختیهایمان را درونشان پنهان سازیم. و پریان فقط برای مرهم گذاشتن بر قلبهای زخمخورده ما وجود دارند.»
دیدگاه خود را بنویسید