در بخشی از کتاب میخوانیم: «چند دقیقه پیش، همان صدای همیشگی. هر بار با شنیدن آن صدا، قلبم فرو میریزد، درست مثل شبی که از جزیره برگشته بودیم و من داشتم از ترس میمردم که مبادا متوجه شوند که ماتئو، جلوی در ساختمان، در انتظار من است. با این حال وقتی تاکسی حرکت کرد، هراسان شده بودم. همانطور که ماتئو رفتهرفته از من دور میشد، من نیز حس میکردم که در صحبت کردن با گولیلمو نباید شتابی نشان دهم (و با وجود اینکه داشتم از آنچه تو آن را «تقصیر من» مینامی، رنج میبردم) حس میکردم که بار دیگر آن عذاب وجدان نامعلوم و همیشگی دارد در قلبم جای میگیرد... . من داشتم فکر میکردم که دیگر هرگز سعادتمند نخواهم شد. و یک روز، مرگ من نیز فرا خواهد رسید. به نظرم سانتا ترزا هم همین را میگفته است: تا دو ساعت دیگر، نه؟ بگذریم. به هر حال ماجرای ما دارد به انتها میرسد. ماتئو اغلب، با نگرانی خاطر به من خیره میماند. دستش را به پیشانی من میکشد و زمزمهکنان میگوید: «حتی عشق من نیز موفق نخواهد شد از تو دفاع بکند، نه، هیچ کس قادر نیست که آن لحظه، لحظه مرگ را به عقب بیندازد».
مولف
مترجم
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
عذاب وجدان در نگاه اول شاید یک داستان پیش پا افتاده و معمولی به نظر برسد و شبیه یکی از همین داستان های بازاری باشد که درباره مثلث های عاشقانه و عشق های نافرجام نوشته می شوند و به احتمال زیاد در دوران نوجوانی حداقل یکی از آنها را خوانده اید، اما راستش را بخواهید این طوری نیست و عذاب وجدان با اینکه داستانی کلیشه ای دارد اما شیوه ای که نویسنده برای روایت داستان استفاده کرده و همزمان پیش بردن چند داستان موازی با استفاده از چند راوی و زاویه دید مختلف، باعث شده تا کتاب از سطح یک داستان تجاری و معمولی فراتر رود. آلبادسس پدس، نویسنده ایتالیایی کتاب، روایت داستان را برپایه نامه هایی گذاشته که دو دوست با هم در مدت زمانی طولانی رد و بدل می کرده اند و در میان آنها به یادداشت های یک خبرنگار گمنام یک روزنامه پرتیراژ هم سرک کشیده است. همین عامل و قدرت نویسنده در پرداخت شخصیت های اصلی و فرعی داستان و مرتبط کردن آنها با هم، باعث جذابیت کتاب شده که به رغم حجم زیادش خواننده را پس نمی زند. ماجرای آن هم درباره کشمکش درونی و ذهنی زنی است که از زندگی تکراری اش خسته شده و حالا این فرصت را یافته تا زندگی اش را عوض کند. ک... چند دقیقه پیش، همان صدای همیشگی. هر بار با شنیدن آن صدا قلبم فرو می ریزد، درست مثل شبی که از جزیره برگشته بودیم و من داشتم از ترس می مردم که مبادا متوجه شود کسی جلوی در ساختمان، در انتظار من است. با این حال، وقتی تاکسی حرکت کرد، هراسان شده بودم. همان طور که ماتئو رفته رفته از من دور می شد، من نیز حس می کردم که در صحبت کردن با گولیلمو نباید شتابی نشان دهم... حس می کردم که بار دیگر آن عذاب وجدان نامعلوم و همیشگی دارد در قلبم جای می گیرد...
دیدگاه خود را بنویسید