موضوع اصلی «قول شرف»، جدال بر سر قول و وجدان و شرافت است. داستانش هم از این قرار است که تونی، پسری نوجوان، بی پروا و ماجراجوست. او تصمیم دارد با دوچرخه، تا پارک ملی رکاب بزنند و بعد از پرتگاه های استارود راک بالا برود. همچنین قصد دارد در رودخانه ورمیلیون شنا کند. او این کارها را همراه با دوستش جوئل انجام می دهد اما نمی داند چرا جوئل احساس گناه می کند؟
مولف
مترجم
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
جوایز
بخشی از کتاب قول شرف
«جوئل خود را جمع کرده، به پهلو، رو به درِ اتاقش دراز کشیده بود. منتظر بود پدرش از آنجا وارد شود و تنبیهش کند. پدرش اکنون دیگر ناگزیر بود چنین کند. چارهای نداشت.
بایست جوئل را تنبیه میکرد؛ چون سرش فریاد کشیده بود... چون به سینهاش مُشت کوبیده بود... چون تونی را تشویق کرده بود که تا تپهٔ شنی شنا کند.
جوئل از ابتدا؛ از همان لحظهای که تونی ناپدید شده بود، فهمیده بود که مقصر است. نه فرارش به سوی پارک چیزی را تغییر داده بود و نه بازگشتش به خانه.
دیگر هیچچیز... هیچگاه... نمیتوانست آنچه را که رُخ داده بود، تغییر دهد.
نسیم تابستانی ملایمی از بسترش گذشت و برگهای درخت اَفرای بیرون پنجره را به خِشخِش واداشت. آن درخت، همانی بود که جوئل و تونی خانهای درختی در آن ساخته بودند. از شنیدن صدای خِشخِش برگها و احساس نسیم خنک بر روی پوستش خوشش آمد. چه خوب بود که میتوانست چنین چیزهایی را احساس کند. اما تونی نمیتوانست. تونی دیگر هیچچیز را نمیتوانست احساس کند.
بازوهایش را به بینیاش چسباند و بو کشید. هنوز بو میدادند؛ آنقدر شدید که چشمهایش را سوزاندند. فکر کرد که آن بو تا آخر عمر با او خواهد بود.
آه... چرا آنقدر احمق شده بود که تونی را تشویق کرده بود؟ او که تونی را میشناخت. میدانست که اگر کسی تشویقش میکرد که خود را در چاه بیندازد، میانداخت.
بالش را از روی سرش برداشت و دوباره همان جا گذاشت. چشمانش مانند کاغذ سُنباده خشک و خش بودند. آرزو کرد که پدرش بیاید و موضوع را به نحوی تمام کند.
درِ ورودی خانه باز، و دوباره بسته شد. سپس صدای کلنجار رفتن پدر با قفل در به گوشش رسید. با خود فکر کرد، چیزی که بتوان آن را بیرون نگاه داشت، بد نیست، بلکه بد، آن چیزی است که از درون ما سر میزند؛ بیآنکه حتی از وجودش در آنجا باخبر باشیم. آیا پدرش هنوز این حقیقت را درک نکرده بود؟»
دیدگاه خود را بنویسید