قول شرف

ماریون دین بوئر / پروین علی پور / نشر چشمه (کتاب چ)

از {{model.count}}
52,000 تومان
محصول مورد نظر موجود نمی‌باشد.
تعداد
نوع
  • {{value}}
موجودی: {{ (0 > 2147483646) ? "نامحدود" : (model.stock || 0) }} عدد
کمی صبر کنید...

موضوع اصلی «قول شرف»، جدال بر سر قول و وجدان و شرافت است. داستانش هم از این قرار است که تونی، پسری نوجوان، بی پروا و ماجراجوست. او تصمیم دارد با دوچرخه، تا پارک ملی رکاب بزنند و بعد از پرتگاه های استارود راک بالا برود. همچنین قصد دارد در رودخانه ورمیلیون شنا کند. او این کارها را همراه با دوستش جوئل انجام می دهد اما نمی داند چرا جوئل احساس گناه می کند؟

مولف
ماریون دین بوئر
مترجم
پروین علی پور
ناشر
کتاب چ (کتابهای کودک و نوجوان خانواده فرهنگی چشمه)
موضوع
داستان کودک و نوجوان (13+) - امریکا
شابک
978-9645571106
تعداد صفحه
111
صفحه
قطع و جلد
پالتویی شومیز
سال و نوبت چاپ
1401 || چاپ اول
زبان کتاب
فارسی
جوایز
- جایزه انجمن کتابخانه های امریکا
- جایزه کتاب کودکان ویلیلام الن وایت
- جایزه گلدن آرچر
- جایزه مسابقه کتابخانه ی یانوش کورچاک در لهستان
بهترین کتاب مجله ی کتابخانه ی مدرسه
- انتخاب ویراستاران بوک لیست
-انتخاب منتقدان بوک لیست
-کتاب سال چابلیشر ویکلی
- کاندیدای مدال خوانندگان جوان کالیفرنیا
- کاندیدای جایزه یادبود لوپر

بخشی از کتاب قول شرف

«جوئل خود را جمع کرده، به پهلو، رو به درِ اتاقش دراز کشیده بود. منتظر بود پدرش از آن‌جا وارد شود و تنبیهش کند. پدرش اکنون دیگر ناگزیر بود چنین کند. چاره‌ای نداشت.

بایست جوئل را تنبیه می‌کرد؛ چون سرش فریاد کشیده بود... چون به سینه‌اش مُشت کوبیده بود... چون تونی را تشویق کرده بود که تا تپهٔ شنی شنا کند.

جوئل از ابتدا؛ از همان لحظه‌ای که تونی ناپدید شده بود، فهمیده بود که مقصر است. نه فرارش به سوی پارک چیزی را تغییر داده بود و نه بازگشتش به خانه.

دیگر هیچ‌چیز... هیچ‌گاه... نمی‌توانست آن‌چه را که رُخ داده بود، تغییر دهد.

نسیم تابستانی ملایمی از بسترش گذشت و برگ‌های درخت اَفرای بیرون پنجره را به خِش‌خِش واداشت. آن درخت، همانی بود که جوئل و تونی خانه‌ای درختی در آن ساخته بودند. از شنیدن صدای خِش‌خِش برگ‌ها و احساس نسیم خنک بر روی پوستش خوشش آمد. چه خوب بود که می‌توانست چنین چیزهایی را احساس کند. اما تونی نمی‌توانست. تونی دیگر هیچ‌چیز را نمی‌توانست احساس کند.

بازوهایش را به بینی‌اش چسباند و بو کشید. هنوز بو می‌دادند؛ آن‌قدر شدید که چشم‌هایش را سوزاندند. فکر کرد که آن بو تا آخر عمر با او خواهد بود.

آه... چرا آن‌قدر احمق شده بود که تونی را تشویق کرده بود؟ او که تونی را می‌شناخت. می‌دانست که اگر کسی تشویقش می‌کرد که خود را در چاه بیندازد، می‌انداخت.

بالش را از روی سرش برداشت و دوباره همان جا گذاشت. چشمانش مانند کاغذ سُنباده خشک و خش بودند. آرزو کرد که پدرش بیاید و موضوع را به نحوی تمام کند.

درِ ورودی خانه باز، و دوباره بسته شد. سپس صدای کلنجار رفتن پدر با قفل در به گوشش رسید. با خود فکر کرد، چیزی که بتوان آن را بیرون نگاه داشت، بد نیست، بلکه بد، آن چیزی است که از درون ما سر می‌زند؛ بی‌آن‌که حتی از وجودش در آن‌جا باخبر باشیم. آیا پدرش هنوز این حقیقت را درک نکرده بود؟»

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...