کتاب مسخ، رمانی نوشته ی فرانتس کافکا است که نخستین بار در سال 1915 وارد بازار نشر شد. فرانتس کافکا که در زمان حیات خود تقریبا ناشناخته باقی ماند، اکنون به عنوان یکی پرمخاطب ترین و تأثیرگذارترین نویسندگان جهان شناخته می شود. رمان ها و داستان های کوتاه کابوس وار او، اضطراب ها و احساس بیگانگی انسان مدرن را در جهانی ناآشنا، خصومت آمیز و خالی از انسانیت به تصویر می کشند. این نگرش کافکا، بیش از هر اثر دیگری در شاهکار او، رمان مسخ، نمود دارد که داستانی همزمان دلهره آور و جذاب را روایت می کند و امروزه به عنوان نقطه ی تحولی در ادبیات مدرن به حساب می آید. «گرگور سامسا یک روز از خواب بیدار شد و دید که در رختخوابش به حشره ای مهیب تبدیل شده است.» کافکا با این جمله ی تکان دهنده، عجیب و حتی شاید طنزآمیز، شاهکار خود را آغاز می کند.
مولف
مترجم
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
این رمان جاودان به داستان زندگی مردی جوان می پردازد که یک شبه به حشره ای بزرگ و سوسک مانند تغییر شکل می دهد و در چشم خانواده اش، به مایه ی ننگ و نفرت تبدیل می شود. او اکنون در اتاق خود نیز احساس بیگانگی می کند و مجبور است جهانی بی رحم و ناآشنا را صرفا تحمل کند. کتاب مسخ که تأملی دلهره آور (و به شکلی پوچ گرایانه طنزآمیز) از احساساتی انسانی نظیر بیگانگی، انزوا و احساس گناه است، بدون تردید در زمره ی برجسته ترین و به یاد ماندنی ترین آثار داستانی سده ی بیستم قرار می گیرد.
صبح وقتی که درها بسته بود، همه ی اهل خانه می خواستند به اتاقش هجوم بیاورند و حالا که درها باز بود، کسی نمی آمد او را ببیند.
خواهرش، برای آغاز سخن دست بر میز کوبید و گفت: «پدر و مادر عزیز، این وضع را نمی توان ادامه داد. شاید شما متوجه نباشید، اما من هستم. اصلا حاضر نیستم اسم برادرم را در حضور این جانور به زبان بیاورم، پس فقط می گویم که باید سعی کنیم از شر این خلاص شویم. ما در حد توان انسانی سعی کرده ایم از او مراقبت کنیم و تا به حال تحملش کرده ایم، و گمان نکنم که از این بابت، مستحق کمترین سرزنشی باشیم.» پدر گرگور زیر لب گفت : «کاملا حق دارد.»
چه شغلی، چه شغلی انتخاب کرده ام! هر روز در مسافرت! دردسرهایی که بدتر از معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه این زجر مسافرت، یعنی عوض کردن ترن ها، سوار شدن به ترن های فرعی که ممکن است از دست برود، خوراکی های بدی که باید وقت و بی وقت خورد! هر لحظه دیدن قیافه های تازه ی مردمی که انسان دیگر نخواهد دید و محال است که با آن ها طرح دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار می کنم به درک می رفت!
دیدگاه خود را بنویسید