"میم و آن دیگران" بیست و سه یادداشت از نویسنده ی نامدار معاصر، "محمود دولت آبادی" است که در آن از دوستان و هم قطاران نام آشنای خود سخن به میان آورده است. این اثر از نوشتارهای صمیمی و دوستانه ای تشکیل شده که علاوه بر آشنایی با طرز تفکر برخی از بزرگ ترین نام های ثبت شده در تاریخ ادبیات فارسی، این فرصت را برای مخاطب فراهم ساخته تا این بار، خارج از چهارچوب و قید و بند داستان، افکار و ذهنیات "محمود دولت آبادی" را مستقیما از زبان خود او دریافت کند. این روایات شیرین و جذاب که از زندگی نویسندگان، شاعران، نمایش نامه نویسان و سایر هنرمندانی در "میم و آن دیگران" ذکر شده است، مشوق خوبی برای علاقمندان به هنر بوده و می تواند بارقه ای از شوق و الهام را در ذهن آنان روشن سازد. کیست که نخواهد با زندگی نویسنده و هنرمند موردعلاقه اش آشنا شود و جهان او را ماورای هنرمندی هایش بکاود؟
مولف
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
بیان ساده و در عین حال نغز "محمود دولت آبادی"، خواننده را در دنیای او غوطه ور می کند. چه زمانی که یک نویسنده ی جوان است و از اظهار آن در محضر "ابراهیم گلستان" و "جلال آل احمد" امتناع می کند و چه وقتی که در برابر نمایش نامه نویس معروف، "آرتور میلر" قرار می گیرد. خواننده در "میم و آن دیگران" با دیگرانی نظیر "مهدی اخوان ثالث"، "رضا براهنی"، "بهرام بیضایی"، "سیمین دانشور"، "سهراب شهیدثالث"، "احمد شاملو"، "هوشنگ گلشیری"، "محمدرضا لطفی"، "ناصر تقوایی" و چندین و چند ادیب و هنرمند بزرگ دیگر رو به رو می شود و همچنانکه این افراد را از دریچه ی نگاه "محمود دولت آبادی" می شناسد، با افکار و روحیات شخص او نیز آشنا می شود.
قسمت هایی از کتاب میم و آن دیگران
وقتی وارد کافه ی فیروز شدم، اگر هم شلوغ می بود که نبود، می توانستم دقیق بروم طرف یکی از آن میزها که آل احمد نشسته بود و بایستم کنار یکی از آن صندلی های لهستانی با رنگ قهوه ای سوخته؛ و رفتم و سلام کردم و اجازه داد که بنشینم، و نشستم. بله… باید سربرآورده باشد و نگاه از صفحات مجلدات برگرفته و حال مرا پرسیده باشد؛ یقین دارم. هم بهانه ی خوبی بودند آن چندین مجله ی جلو دست آل احمد برای باز کردن سر حرف؛ از آن که خودش لقب «رنگین نامه» به مجلات داده بود. پس می توانستم بپرسم به طعنه از وی که شما چه طور از این رنگین نامه ها می خوانید؟ … کارت دعوت را گذاشتم روی میز و باید گفته باشم آقای والی سلام رساند. نمی دانم ماندم به نوشیدن یک فنجان چای یا نه؟ اما قطعا قهوه ننوشیدم، چون اگر قهوه نوشیده بودم در حافظه ام باقی مانده بود. حرف و گپی هم نزدم. پیله ای نبودم، اگر چه جوان بودم. داوری داشتم درباره ی آثارش حتی، اگر چه جوان بودم؛ و … این جوانی هم مقوله ای پیچیده است در کشور و جامعه ی ما! شخص نمی داند تا کی جوان است، یا تا کی حق دارد جوان باشد؛ و علی الاصول جوانی چه هست و از همین حرف ها.
بازگشت محمدرضا لطفی، نوازنده ی چیره دست و استاد موسیقی ملی به ایران اتفاقی خجسته است و عمیقا نمادین. او قریب سی سال به دوری از اصل خود تن سپرد و به سیر آفاق و انفس درآمد که بی گمان تجربه هایی در خود داشته است آن سیر و سیاحت ها. یک سال پیش، شنیدم به خنیاگری پرداخته در باغ نیاوران و خوب دریافته نشده است. از آن که جامعه ی هنرپذیر کم گذشت و بیش خواه است و این در جای خود مفید نیز هست، اما درک موقعیت هنرمند و کوشش او برای بازیافت خود بعد از یک عمر، امری است که از جانب ارباب هنر باید به تشخیص در می آمد که در واکنش ها و داوری ها، شنیدم چنین تأملی رخ نداده است. ویژه آن که ما مردم اصولا کم بین هستیم و در دوره های اخیر به نظر می رسد کم بین تر هم شده ایم، و چون هنروری در مقام لطفی از چارچوب های پیش ساخته ی ذهن ما بیرون بزند، کم می ماند که به وی القاب دلخواه خود را هم بدهیم. دور از من باد چنان و چنین داوری ها؛ اما شنیدم که گفتند و من فقط سکوت کردم.
دیدگاه خود را بنویسید