نخل

هوشنگ مرادی کرمانی / نشر معین

از {{model.count}}
85,000
72,250 تومان
15%
محصول مورد نظر موجود نمی‌باشد.
تعداد
نوع
  • {{value}}
موجودی: {{ (2 > 2147483646) ? "نامحدود" : (model.stock || 2) }} عدد
کمی صبر کنید...

داستان "نخل" به قلم نویسنده ی نام آشنای ایرانی، "هوشنگ مرادی کرمانی"، قصه ای است ساده و صمیمی همچون باقی آثار او، که داستان یک پسربچه ی یتیم را روایت می کند. پسربچه که اسمش مراد است، همراه خاله اش در روستا زندگی می کند و اتفاق مهمی که در زندگی یک پسربچه ی ساده ی روستایی تاثیر می گذارد، ورود درویشی به ده آن هاست؛ درویش یک هسته ی خرما در زمین کاشته و به او می گوید که اگر این هسته رشد کند و درخت بزرگ شود، "نخل" متعلق به مراد است. از آن جایی که آب و هوای روستای مراد برای پرورش "نخل" مناسب نبوده و در آن روستا هیچ "نخل" خرمایی وجود ندارد، این مساله برای مراد خیلی مهم و هیجان انگیز است و او که هیچ درکی از شکل درخت "نخل" ندارد، بی صبرانه به رشد درخت خود امید بسته است.

مولف
هوشنگ مرادی کرمانی
ناشر
معین
موضوع
داستان های کوتاه فارسی
شابک
9789645643782
تعداد صفحه
132 صفحه
قطع و جلد
رقعی شومیز
سال و نوبت چاپ
1400 || چاپ هفدهم
زبان کتاب
فارسی

"هوشنگ مرادی کرمانی" این داستان زلال و خالص را از داخل سنت ها، افسانه ها و مراسم و باورهای آیینی و مذهبی برخی از روستاهای اطراف کویر لوت بیرون کشیده و آن را در قلب روزمرگی صاف و ساده ی مردم یک روستا، می پرورد. مردمی که به حیات دشوار اما کوشا و مومنانه خو گرفته اند و مقاومت و مبارزه ی آن ها در برابر فقر و برای داشتن یک زندگی طبیعی در طبیعتی که به آن ها سخت می گیرد، ستودنی است. هسته ی داستان "نخل"، امیدی نامتعارف در قلب کودکی یتیم است که با آمیزه ای از عرفان یک درویش بیابان گرد و البته صبر، کار و تلاش، ایمان و محبت کودک به امیدی که در دل او جوانه زده، گره خورده و داستانی خواندنی را در اختیار مخاطب قرار می دهد.

قسمت هایی از کتاب نخل 

 صدای گلرخ می آمد . لالایی می خواند برای خواهر کوچولوش ، داشت خوابش می کرد : " الا ... لا ... لا انار و به خدا عمری به طفلم ده بیا دایه ، بیا دایه درخت گل بکن سایه که تا طفلم بیاسایه بیا باباش به باغش بر تماشا سیب و نارش بر الا... لا ... لا ... الا ... لا... لا"

 مراد نرم نرمک از لب بام پایین خزید و آمد روی دیوار. سر دیوار نشست و آهسته گفت: -بیداری درویش؟ درویش از نی زدن دست کشید؟ -می بینی که . تو چرا نخوابیدی؟ -خوابم نمی برد. -حیف است که آدم بخوابد.با این هوا، با این مهتاب، با این ستاره ها، که بیدارند.

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

محصولات مرتبط