نشان حُسن

لیلا مهدوی / نشر کتابستان معرفت

از {{model.count}}
95,000
80,750 تومان
15%
محصول مورد نظر موجود نمی‌باشد.
تعداد
نوع
  • {{value}}
موجودی: {{ (0 > 2147483646) ? "نامحدود" : (model.stock || 0) }} عدد
کمی صبر کنید...

نشان حسن داستانی از عشق و ادب و ارادت است. روایت آفتاب و ماه و آینه، قصه گام نهادن در مسیر بندگی تا رسیدن به رهایی و سرافرازی. داستان سرباختن و سرباززدن، روایت به طور رفتن موسی و قربانی دادن ابراهیم. لیلا مهدوی در اولین اثر خود از خانواده‌ای می‌نویسد که با وجود تمام جان‌فشانی‌هایشان برای حجت آشکار خدا، کمتر از آنها شنیده‌ایم، داستانی عمیق و چندلایه که بر بستر واقعیت، روایتی درست و تاریخی ارایه کرده است.

مولف
لیلا مهدوی
ناشر
کتابستان معرفت
موضوع
داستان مذهبی / سرگذشت فرزندان امام حسن (ع)
شابک
9786227808001
تعداد صفحه
310 صفحه
قطع و جلد
رقعی شمیز
سال و نوبت چاپ
1400 || چاپ سوم
زبان کتاب
فارسی

« نشان حُسن» نوشته «لیلا مهدوی» اثری است داستانی با بیانی ادبی که به روایت عشق فرزندان امام حسن مجبتی(ع) به اسلام و پیمان محکم آنها با دیگر خاندان اهل بیت(س) می پردازد. در اکثر تألیفات و بیانات تاریخی انجام شده تأکید چندانی به نقش و تأثیر وابستگان امام حسن مجتبی(ع) یافت نمی شود و به طور معمول این حضور وسیع و تأثیر گذار کمتر مورد پردازش و بررسی قرار می گیرد در حالی که اگر با کمی دقت احوالات تاریخی آن زمان را بررسی کنیم به نقش فزاینده آنان به خوبی پی خواهیم برد. وجود 9 نفر از فرزندان و اهل بیت امام دوم در کنار عموی بزرگواشان امام حسین(ع) در کربلا شاهد بر این مدعاست. نویسنده کتاب با درایت کافی و مطالعات تاریخی در مورد این فرهختگان تأثیر گذار در وقایع سال 61 هجری، یکی از بهترین موضوعات ممکن را در میان خیل عظیم کتب تاریخی – مذهبی، انتخاب کرده است و با بیانی دگرگونه از عهده آن بر آمده است.

این کتاب حاصل تحقیق و پژوهش در میان منابع و کتب معتبر شیعی و اهل تسنن است و به گفته خود نویسنده علاوه بر بستر واقعیت داستانی، از عنصر خیال هم خالی نیست. کتاب برای تفکیک سیر داستانی خود از سی بخش یا سی قدم و یک بخش پایانی یا قدم آخر تشکیل شده است و هر بخش به روایت نمادگونه ای از آفتاب و ماه و آینه تعلق دارد که مثل علامت و نشانه ای خواننده را تا آخر در مسیر داستان قرار می دهد.

«… عموی دیگرم محمد حنیفه آهسته در طول حیاط خانه راه می رفت و زیر لب ذکر می گفت. دوباره می آمد و نکته ای را آهسته به اباعبدالله می گفت. تنها روشنی بخش حیاط خانه، نور آتشدان کوچکی بود که درکنار مطبخ خانه روشن مانده بود. نور ضعیفی بر صورت نگران محمد حنیفه افتاده بود و برق اشک را در چشمانشان نمایان ساخته بود. دیدم دست روی شانۀ اباعبدالله  نهاد و با دست دیگر چهرۀ خود را پوشاند…»

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

محصولات مرتبط