کتاب حاضر، خاطرات سرهنگ علی جلالی فراهانی می باشد. همه وقایعی که در کتاب بیان شده را ایشان گذرانده است.
مولف
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
صحنه عجیبی بود. انگار دکمۀ استپ یک شهر را بزنی و مردم را در هر حالتی که هستند خشک کنی. مردم شهر کف خیابان ها، توی خانه ها، و بیابان ها بی حرکت مانده بودند. بمب سیانوری بود و اکثرا استفراغ کرده بودند. بعضی ها از شدت سرفه چشمشان از حدقه بیرون زده بود. تجهیزات دیگر به درد مردم نمی خورد. آسیب ها شدیدتر از آن بود که بشود تصور کرد. چند نفر از رزمنده ها دلشان سوخت و ماسکشان را دادند به مردمی که هنوز زنده بودند. در حال بیرون آمدن از منطقه بودیم که حدود سیصد بچه را دیدیم که با هم گریه می کردند. بچه ها یا خودشان آمده بودند آنجا یا با پدر و مادرشان. البته پدر و مادرها تا رفته بودند بقیه را نجات بدهند، تلف شده بودند. فرمانده ای که آنجا بود به ما گفت: «هر کس چند نفر از این بچه ها را بردارد و با خودش عقب ببرد» نمی شد به بچه ها دست بزنی؛ بدنشان پر از تاول بود. فقط جیغ می زدند. به فکرم رسید پایین کوله پشتی ام را دو سوراخ بزنم. بقیه هم این کار را کردند و بچه ها را از پس کله گرفتیم و کردیم توی کوله یکدیگر. هر چه داد می زدند، گوش نمی دادیم. تعدادی از بچه ها شبیه هم بودند. انگار فامیل بودند. دست یکدیگر را گرفته بودند. یکی از آنها را زدم به بغل و سر چفیه ام را گره زدم به فانسقه ام و سر دیگر آن را دادم دست یک دختر هشت ساله. چشم هایش سوخته بود. راه افتادیم. چند لحظه یک بار دختر به کردی می گفت: «برارکم، برارکم...» توانستیم تعدادی را از حلبچه خارج کنیم. همین طور که توی شیارها می رفتیم، هواپیماهای عراق بمباران را شروع کردند. به هر سختی بود، بچه ها را از کوه بالا بردیم. هلال احمر آنجا آماده بود و بچه ها را در چادرها تحویل گرفتند.
دیدگاه خود را بنویسید