کاترین اپلگیت در اولین رمان خود پس از کسب جایزه ی نیوبری، داستانی فراموش نشدنی و جادویی درباره ی خانواده، دوستی و مقاومت در برابر مشکلات زندگی خلق کرده است. جکسون و خانواده اش، روزگار سختی را می گذرانند. دیگر نه پولی برای پرداخت اجاره و نه غذای چندانی برای خوردن باقی مانده است. والدین، خواهر کوچکتر و سگ جکسون ممکن است دوباره مجبور شوند که در ماشین شان زندگی کنند. کرنشا، گربه ای بزرگ و خیالی است که برای کمک به جکسون به زندگی او بازگشته است. اما آیا یک دوست خیالی می تواند کاری کند که همه چیز یک خانواده از دست نرود؟ کاترین اپلگیت دوست داشتنی از طریق راه هایی غیرمنتظره به مخاطبین ثابت می کند که دوستان اهمیت دارند؛ چه دوستان واقعی و چه خیالی.
مولف
ترجمه
ناشر
موضوع
رده سنی
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
قسمت هایی از کتاب پاستیل های بنفش
دستم را انداختم دور کمرش و زور زدم.انگار شیری را بغل کرده بودم؛ یک تن وزن داشت. کرنشا پنجه هایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگی ها، عمه بزرگه ام ،ترودی، برایم بافته بود. ناامید شدم و ولش کردم. کرنشا پنجه هایش را کشید بیرون و گفت: «ببین!من نمی تونم تا وقتی کمکت نکردم، برم. دست من نیست که.» «پس دست کیه؟» کرنشا با همان چشم های تیله ای و سبزش به من خیره شد؛ پنجه هایش را گذاشت روی شانه ام. بوی کف صابون و نعناع می داد و گفت: «تو جکسون...دست توئه.»
«واقعیت این است جکسون. زندگی، درهم و برهم و پیچیده است. خیلی خوب می شد اگر همیشه مثل این بود.» او خطی خیالی کشید که مدام به سمت بالا می رفت. «اما زندگی در حقیقت، بیشتر شبیه این است.» خطی کج و معوج کشید که مثل دامنه ی یک کوه، بالا و پایین می آمد. «فقط باید به تلاش کردن ادامه دهی.»
خوب است که همه چیز را نمی دانم. چون باعث می شود چیزها، جذاب تر شوند.
دیدگاه خود را بنویسید