پاییز فصل آخر سال است

نسیم مرعشی / نشر چشمه

از {{model.count}}
175,000
148,750 تومان
15%
محصول مورد نظر موجود نمی‌باشد.
تعداد
نوع
  • {{value}}
موجودی: {{ (1 > 2147483646) ? "نامحدود" : (model.stock || 1) }} عدد
کمی صبر کنید...

درباره کتاب "پاییز فصل آخر سال " اثر نسیم مرعشی" میتوان نوشت کهاز نقاط قوت کتاب، سبک نوشتاری خوب داستان و خوش خوان بودن آن می باشد، داستان بسیار قابل لمس و قابل همزاد پنداری با هر سه شخصیت است، به طوری که مخاطب می تواند هر سه شخصیت را در وجود خود پیدا کند.در این داستان هیچ شخصیتی قهرمان نیست، هیچ شخصیتی مطلقا خوب یا بد نیست، همه خودشان هستند، انسان هایی عادی و از دل جامعه ی اطراف مان.روایت هایی از زندگی سه دختر در آستانه ی سی سالگی ست.این رمان دو بخش اصلی با نام های «تابستان» و «پاییز» دارد که هر کدام به سه فصل تقسیم بندی می شوند که تکه ی اول و دوم و سوم نامیده شده اند. هر کدام از این فصل ها هم توسط یکی از این سه دختر روایت می شود. این رمان برش هایی از زندگی سه دختر در آستانه ی 30سالگی است. زندگی این سه دختر از دوران دانشگاه به هم گره خورده و حالا راهشان کاملا از هم جداست؛ اما روی زندگی هم تاثیر می گذارند.

مولف
نسیم مرعشی
ناشر
چشمه
موضوع
داستان فارسی
شابک
9786002294821
تعداد صفحه
189 صفحه
قطع و جلد
رقعی شمیز
سال و نوبت چاپ
1401 || چاپ پنجاه و ششم
زبان کتاب
فارسی
جایزه
برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد

قسمت هایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است:

نمی خواهم برگردم اهواز. آدم که راه رفته را برنمی گردد. همان سه چهار روزی که آن جا بودم فهمیدم نمی توانم بمانم. اهواز گرم است. هرم گرما از زمین بلند می شود و روی سینه ی آدم هوار می شود. چه قدر عصر بروی جاده ی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چه قدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک می دهد مجله بخوانی؟ چه قدر عصرها بروی بازار کیان با زن های عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ این بار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچک تر از کودکی ام. با چهار قدم از هر خیابانی رد می شدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکه ی نخل ها. فلکه ی نخل ها وصل شده بود به سیدخلف. حیاط های کوچک و سنگرهای اندازه ی قوطی کبریت، وقتی خیره می شدم به شان، تصویرهای کودکی ام را به هم می ریخت و خاطره هایم را گم می کرد. شب ها آن جا قرار نمی گرفتم. دلم خانه ی خودم را می خواست.

 فکر این که چرا به این جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالوده مان ترک خورد که بدون این که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمی توانیم از جای مان بلند شویم. نمی توانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بوده ایم. اشتباه کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازه مان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز می تواند برای شکستن مان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام می کند. مثل لکه ی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه. 

 این موقعیت های نفرت انگیز زندگی من کی قرار است تمام شوند؟ تصمیم های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی هایی که انتهای هرکدام شان یک شهر سوخته است. راه محکوم به شکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه ی وسوسه ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

محصولات مرتبط