نیروهای شوروی بین سال های 1979 تا 1989، درگیر جنگی ویرانگر در افغانستان شدند که باعث مرگ بیش از 50هزار نفر و از دست رفتن جوانی و انسانیت ده ها هزار نفر دیگر شد. کتاب پسرانی از جنس روی، خاطرات تأثیرگذار و صادقانه ی سربازان، افسران، پرستاران، مادران، پسران و دخترانی است که از جنگ و تأثیرات جاودان آن سخن گفته اند. این کتاب، داستانی واقعی و شوکه کننده است و مخاطب را بدون شک، متوجه شباهت این جنگ با جنگ آمریکا و ویتنام می کند. در این جنگ، جسد سربازان شوروی در تابوت هایی از جنس روی به کشور بازگردانده می شد در حالی که دولت شوروی، اساساً وجود چنین درگیری و جنگی را انکار می کرد. سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ در کتاب پسرانی از جنس روی، از حقیقت جنگ شوروی و افغانستان پرده برمی دارد و شرحی فوق العاده خواندنی و تأثیرگذار از یکی دیگر از تجارب مشقت بار و خونین بشر ارائه می کند.
مولف
مترجم
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
قسمت هایی از کتاب پسرانی از جنس روی
در جنگ، مردان تغییر شکلی را تحمل می کنند؛ آن ها خودشان هستند و نیستند. به هر حال آن ها هرگز به ما نیاموختند که «تو هرگز کشته نخواهی شد!» در مدرسه و دانشگاه، رزمنده های قدیمی می آمدند برای ما تعریف می کردند که چطور آدم کشته اند. همه ی آن ها یونیفرم های تشریفاتشان را می پوشیدند و مدال هایشان را به سینه می زدند. هرگز نشنیدم که کسی بگوید در جنگ نباید آدم بکشید. می دانستم که فقط در مورد کسانی که در زمان صلح کشته اند قضاوت می کنند. آن ها در زمان صلح، قاتل بودند؛ اما در زمان جنگ به آن می گفتند «انجام وظیفه در برابر وطن»، «دلیلی مقدس و مردانه» و «دفاع از وطن».
برای آن هایی که در جنگ هستند، مرگ راز نیست. کشتن به سادگی چکاندن یک ماشه است. به ما یاد دادند برای اینکه زنده بمانیم باید اوّلین کسی باشیم که شلیک می کند. این قانون جنگ است. فرمانده می گفت: «اینجا باید بلد باشین دو تا کار رو انجام بدین: خودتون رو به سرعت جابه جا کنین و با دقّت شلیک کنین. امّا فکر کردن، اون وظیفه منه.»
هرجایی که به ما می گفتند شلیک می کردیم. یاد گرفتم که از دستورات پیروی کنم. از خون هیچ کس نمی گذشتم. می توانستم به راحتی بچّه ای را بکشم چون همه با ما سر جنگ داشتند؛ مردها، زن ها، پیرمردها، بچّه ها. شما ستونی هستید که از روستایی می گذرید. موتور کامیون اوّل زه می زند. راننده می رود پایین و کاپوت را می زند بالا… بچّه ای حدودا ده ساله چاقویی را در کمرش فرو می کند… سمت قلبش. سرباز روی موتور ولو می شود… ما پسرک را آبکش می کنیم… اگر آن لحظه به ما دستور می دادند، روستا را با خاک یکسان می کردیم.
دیدگاه خود را بنویسید