گنجشک کتاب فروش

حسام حیدری / نشر کتاب چ

از {{model.count}}
240,000
204,000 تومان
15%
محصول مورد نظر موجود نمی‌باشد.
تعداد
نوع
  • {{value}}
موجودی: {{ (3 > 2147483646) ? "نامحدود" : (model.stock || 3) }} عدد
کمی صبر کنید...

گنجشک کتاب فروش داستان دختری به نام هنگامه است. هنگامه عاشق خانۀ کوچک ییلاقی‌شان در کوه است و هر سال لحظه‌شماری می‌کند تا تابستان از راه برسد و با خانواده به آنجا بروند. اما تابستان امسال با تابستان سال‌های قبل فرق دارد و اوضاع بدجوری به هم ریخته است. اتفاقاتی افتاده که مربوط به آدم بزرگ‌هاست و هنگامه خیلی از آنها سر در نمی‌آورد. به خاطر همین اتفاقات آنها مجبور شده‌اند از خانۀ قبلی‌‌شان که حیاط داشته به آپارتمان اثاث‌کشی کنند. هنگامه را در مدرسۀ جدیدی ثبت‌نام کرده‌اند که هیچ دوستی آنجا ندارد و بدتر از همه، مجبور است همراه با مادرش برود سرکار. کجا؟ یک کتاب‌فروشی بزرگ.کتاب گنجشک کتاب فروش بیش از ۲۰ فصل جذاب و هیجان‌انگیز را در بر گرفته است. عنوان برخی از این فصل‌ها عبارت است از «نوزده هم برادر بیسته»، «تولدت مبارک مامان»، «شاید خیلی هم بد نشه»،‌ «خانهٔ آقای کاظم‌نژاد» و «نازی، غازی، خپولک و دیگران» است.

مولف
حسام حیدری
تصویرگر
سیما رازقندی
ناشر
کتاب چ (چشمه)
موضوع
داستان های کوتاه فارسی
رده سنی
9 سال به بالا
شابک
9786226839785
تعداد صفحه
202 صفحه
قطع و جلد
رقعی شومیز
سال و نوبت چاپ
1400 || چاپ سوم
زبان کتاب
فارسی

بخش‌هایی از کتاب گنجشک کتاب فروش

«تمام سه هفته‌ای که دست مامان توی گچ بود، من برای کارهای صندوق کمکش می‌کردم. صبح‌ها وسایل صبحانه را روی میز می‌چیدم و جمع می‌کردم. مامان فقط چای می‌ریخت و کارهایی را که برای من خطرناک است، انجام می‌داد.

چندبار هم موهای مامان را توی حمام شستم. خیلی کیف داد. انگار مامان بچهٔ من بود. روی دستی که توی گچ بود مشمای پلاستیکی می‌کشیدیم و با کش می‌بستیم که گچش خیس نشود. بعد مامان می‌رفت روی صندلی حمام می‌نشست و موهایش را زیر شیر خیس می‌کرد. من برایش شامپو می‌ریختم و موهایش را چنگ می‌زدم که خوب تمیز شود. بعضی وقت‌ها هم ادای خودش را درمی‌آوردم و می‌گفتم: «باز خودت رو گربه‌شور کردی بچه؟ مگه نگفتم موهات رو قشنگ بشور؟» یا می‌گفتم: «زود موهات رو خشک کن سرما نخوری.» که مامان می‌خندید و می‌گفت: «اَمسالِ میچکا، خوانه پارسالِ میچکا رِه جیک‌جیک یاد هَده.» میچکا یعنی گنجشک. دوست داشتم اسمم، جای هنگامه، میچکا باشد. این را به بابا گفته بودم. برای همین بعضی وقت‌ها میچکا یا مِه‌میچکا صدایم می‌کرد؛ یعنی گنجشکِ من.

تو این مدت همهٔ کارهای صندوق را فوت آب شده بودم. حتی چندباری که مامان دست‌شویی بود، خودم خرید چندتا مشتری را حساب کردم، البته یواشکی، چون اگر خانم صادقی می‌دید، مامان را دعوا می‌کرد. حالا با همه رفیق شده بودم. گاهی که صندوق خلوت بود، می‌رفتم پیش موش‌موشی توی قسمت لوازم‌تحریر. اسم موش‌موشی آرزو بود. آرزو ربیعی، دانشجوی دانشگاه نوشیروانی بود. از تنکابن می‌آمد و در خوابگاه دانشگاه زندگی می‌کرد. می‌گفت ترم تابستانی دارد، ولی همیشه توی فروشگاه بود.

گاهی هم با ریش‌قرمزی یا خانم جمشیدی حرف می‌زدم. خانم جمشیدی خیلی بامزه و باحال بود. من لاله‌جون صدایش می‌کردم و هر وقت بیکار بود می‌رفتم پیشش و با هم حرف می‌زدیم. همیشه کلی خاطرهٔ بامزه داشت. ادای حرف زدن و راه رفتن خانم صادقی را هم عالی تقلید می‌کرد، جوری که روده‌بُر می‌شدی از خنده.

اما اکثر اوقات می‌رفتم طبقهٔ بالا پیش آقای دراز و در چیدن کتاب‌ها و مرتب کردن قفسه‌ها کمکش می‌کردم. با این‌که کمی دست‌وپاهایش توی هم می‌پیچید و گاهی زمین می‌خورد، کارش را خیلی خوب بلد بود. وقتی کتاب جدید می‌دید واقعاً دست‌وپایش را گم می‌کرد و هی می‌گفت خوراکی. واقعاً کتاب‌ها را نمی‌خواند، می‌خورد. روش چیدنِ رمزیِ خاصی هم برای کتاب‌ها داشت که فقط به من یاد داده بود. با این روش با یک نگاه می‌فهمید کتاب‌های کدام انتشارات، کدام گروه سنی یا کدام ژانر کجا هستند. در معرفی کردن کتاب‌ها هم رودست نداشت. داستان همهٔ کتاب‌ها را از بَر بود و خلاصهٔ آن‌ها را آن‌قدر جذاب و هیجان‌انگیز تعریف می‌کرد که واقعاً علاقه‌مند می‌شدی کتاب را بخوانی.

سه‌شنبه‌هاعصر جلسهٔ «دورهمی با کتاب» داشتیم، مخصوص بچه‌های هم‌سن‌وسال من. ده‌دوازده نفری می‌شدیم. همه می‌رفتیم طبقهٔ بالا، توی کافه می‌نشستیم و با آقای دراز کتاب می‌خواندیم. آرش شیرافکن هم برایمان چای و بیسکویت می‌آورد.

معمولاً آقای دراز چند کتاب پیشنهاد می‌داد، بعد ما یکی را انتخاب می‌کردیم. گاهی هر صفحه را یکی از بچه‌ها می‌خواند، گاهی هم که شخصیت‌های کتاب‌ها زیاد بودند، هر کدام‌مان یکی از شخصیت‌ها را می‌خواندیم و جایش حرف می‌زدیم، مثل نمایش‌ها. یکی از کتاب‌هایی که خواندیم در مورد دختری بود که خیلی حیوان خانگی دوست داشت، ولی پدرومادرش اجازه نمی‌دادند هیچ حیوانی در خانه نگه‌داری کند. بعد یک سکهٔ جادویی از عمویش هدیه گرفت که با آن می‌توانست هفت‌تا آرزویش را برآورده کند. اولین آرزویش این بود که حیوان خانگی داشته باشد. وقتی این داستان را خواندیم من یک‌دفعه گفتم: «من هم همین آرزو رو دارم. دوست دارم زمین یا مزرعهٔ خیلی‌خیلی بزرگی داشته باشم که تویش همه‌جور حیوان، از گاو و گوسفند و اسب گرفته تا مرغ و غاز و اردک، باشند و من مواظب همه‌شان باشم و بهشان غذا بدهم.»

وقتی حرف می‌زدم آقای دراز با دقت گوش می‌داد و مرتب سرش را تکان می‌داد. بعد برایشان از خاطرات شیخ موسی تعریف کردم و گفتم غازها و گاوها آدرس خانه‌شان را حفظ هستند و صبح که آن‌ها را ول کنی، قبل از غروب، هر جا باشند، خودشان برمی‌گردند خانهٔ خودشان و امکان ندارد اشتباه کنند. یکی از پسرها که اسمش پارسا بود حرفم را قبول نداشت، ولی آقای دراز حرف من را تأیید کرد. بعدش آقای دراز از همهٔ بچه‌ها خواست در مورد آرزوهایشان حرف بزنند یا چیزی بنویسند.»

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...