امروز نفرتم از این جماعت افزون گشت... بر در هر خانه ای که کوفتم و گفتم به یاری بانویم خدیجه بیایید، دست رد به سینه ام زدند... برخی پرسیدند اصلا خدیجه کیست؟ نمی شناسیمش...
مولف
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
گویی ابری است پرآب که تعجیل دارد در باریدن. صدایش می لرزد: آنان اگر یاری کردن می دانستند دختران شان را زنده به گورستان نمی بردند... یا به این خیال که بزرگان شان پس از مرگ، بی مرکب نمانند شتری را کنار قبر آنان دفن نمی کردند... به سرآستین، اشک از رخسار می گیرد بحریه و بعد: امروز نفرتم از این جماعت افزون گشت... بر در هر خانه ای که کوفتم و گفتم به یاری بانویم خدیجه بیایید، دست رد به سینه ام زدند... برخی پرسیدند اصلا خدیجه کیست؟ نمی شناسیمش... برخی گفتند درد حقش است، روزی که با یتیم عبدالله ازدواج کرد، به او گفتیم ما را برای همیشه فراموش کند... برخی تازیانه نشانم دادند... و برخی نیز مشتی ناسزا از پس قدم هایم نثار کردند... خشم می دود در چشمانش: بیست سال از ازدواج شما و رسول خدا گذشته، پیرهاشان مرده اند و جوان ها شان گیسوان سپید کرده اند، اما کینه در میان شان از سینه ای به سینه ای دیگر راه می یابد... درد دارد بدانی و نتوانی کاری کنی. دردم تکثیر می شود، از بن کمر تا بند دست و پا، گویی مردی جنگی به ضرب شمشیر، دو نیم کرده باشد مرا. کنارش بر کرسی می نشینم و در چشمان پراشک و خونش: ای بحر موّاج! سال هاست تو در این خانه ای و شاهد تمام تلخی ها و شیرینی هایش... آنچه به این خانه راه می یابد حتی اگر به ظاهر تلخ، جز رحمت نیست و جز شیرینی بر جای نمی گذارد...
دیدگاه خود را بنویسید