يونجه به دليل ابتلا به الكسيتايميا از بدو تولد در درك و شناسايي احساسات خود و ديگران ناتوان است و احساساتي چون خشم و ترس براي او عباراتي بي معني و تو خالي به شمار مي رود. آشنايي او با پسري به نام گون زندگي اش را براي هميشه عوض مي كند.
مولف
مترجم
ناشر
موضوع
گروه سنی
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
این داستان به طور خلاصه درباره ملاقات یک هیولا با هیولای دیگری است.
یکی از هیولاها من هستم.
یون جه با یک بیماری مغزی به نام آلکسی تایمیا به دنیا آمد که بروز احساساتی مانند ترس یا خشم را برای او سخت میکند. او هیچ دوستی ندارد - دو نورون بادام شکلی که در اعماق مغزش قرار گرفتهاند این کار را با او کردهاند - اما مادر و مادربزرگ فداکارش زندگی امن و رضایتبخشی را برای او فراهم میکنند. خانه ی کوچک آنها بالای کتابفروشی دست دوم مادرش است که با یادداشت های رنگارنگ تزئین شده است. این یادداشت ها به او یادآوری می کند چه زمانی باید لبخند بزند، چه زمانی باید بگوید "متشکرم" و چه زمانی بخندد.
سپس در شب کریسمس - شانزدهمین سالگرد تولد یون جه - همه چیز تغییر می کند. یک عمل تکان دهنده ی ناشی از خشونتی تصادفی دنیای او را در هم می شکند و او را تنها و به حال خودش رها می کند. یون جه که برای کنار آمدن با فقدان خود تلاش می کند، در انزوای خاموش عقب نشینی کند، تا اینکه گون نوجوان مشکل داری به مدرسه شان می آید و آنها یک پیوند شگفت انگیز ایجاد می کنند.
همانطور که یون جا شروع به باز کردن زندگی خود به روی افراد جدید می کند - از جمله یک دختر در مدرسه - چیزی به آرامی در درون او تغییر می کند. و هنگامی که گون ناگهان زندگی خود را در خطر می بیند، یون جه این شانس را خواهد داشت که از منطقه ی امنی که ایجاد کرده است خارج شود تا شاید تبدیل به قهرمانی شود که هرگز فکرش را نمی کرد.
دیدگاه خود را بنویسید