این کتاب داستان یک خانواده نسبتاً پرجمعیت تهرانی است که با هواپیما و سپس اتوبوس به شهر دیگری مهاجرت میکنند. در این کتاب ماجراهای جذابی پیش میآیند مثلا تفاوت آدمهای اتوبوس و هواپیما و بعد از سفر اعضای خانواده بالاخره ساکن میشوند و در همین زمان ماجرای عاشقانهای بین پسرعموی خانواده و دختر خانواده پیش میآید.
مولف
تصویرگر
ناشر
موضوع
شابک
تعداد صفحه
قطع و جلد
سال و نوبت چاپ
زبان کتاب
نویسنده در این کتاب دغدغه شکلگیری ذهن جستوجوگر و علاقهمند نوجوانان را هم داشته است و در طول داستان اطلاعات علمی جذابی به آنها منتقل میکند. این کتاب مناسب نوجوان امروز است که با تخیل و هوش بیشتری نسبت به جهان اطرافش را تحلیل میکند.
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به داستان طنز پیشنهاد میکنیم.
قسمت هایی از کتاب عشق خامه ای:
بابا روزنامه اش را باز کرده بود و داشت می خواند. نمی توانستم صورتش را ببینم. یکهو متوجه شدم که روزنامه اش انگلیسی است. راستش بابا همان قدر از زبان انگلیسی اطلاع داشت که من درباره طرز کار کبد مورچه… وقتی خوراکی آوردند، پیرمرد به بابا گفت: «آی قربون دستت، این کمربند منو باز کن.» ـ اشکالی نداره… ولی خودتون ملاحظه کردید که گفتن بهتره کمربندتون بسته باشه. ـ آقا جون، مال هواپیمارو می گم. همه واز کردن، مال من هنوز بسته س. زحمتشو بکش. دستام لرزش داره… بذار حداقل بفهمیم چی از گلومون پایین میره. بابا کمربند را باز کرد. بعد بسته خوراکی ها را از دست مهماندار گرفت. میز جلویش را باز کرد و بسته خوراکی را گذاشت رویش. آن وقت دوباره سرش را برد لای بال های روزنامه و مشغول خواندن شد. دو دقیقه که گذشت، روزنامه را خیلی با دقت و صاف و صوف تا کرد و گذاشت توی زنبیل پشت صندلی جلویی. یک نگاه به جعبه پلاستیکی غذایش انداخت و بعد به پیرمرد گفت: «اجازه بدین میز رو براتون باز…» جمله اش ناتمام ماند. چون پیرمرد غذایش را تمام و کمال خورده بود و حالا داشت ریزه های نان را از روی پاهایش جمع می کرد و می گذاشت توی دهنش.
دیدگاه خود را بنویسید